تنهای تنها
اوایل همهمثل هم بودیم؛ با هم حرف میزدیم؛ با هم میخندیدیم؛ با هم گریه میکردیم و همه زندگیمان با هم بود.
کمی بعد، چند نفر از ما جدا شدند؛ تنها شدند و ناگهان تنهایی میخندیدند؛ تنهایی حرف میزدند؛ تنهایی حالشان گرفته میشد و تنهای تنها بودند.
کمی که بیشتر گذشت، چند نفر دیگرمان رفتند و با خودشان حرف میزدند؛ با خودشان میخندیدند، با خودشان تنها میدیدند و با خودشان تنها میشنیدند ... کمکم همه رفتند و حالا من تنها شدهام؛ تنها راه میروم؛ تنها نگاه میکنم؛ تنها نمیخندم؛ گریه نمیکنم؛ زندگی نمیکنم و فقط نگاه میکنم و به این تنهای تنها که دنبال قافله تنهایان به یک راه میروند، همه دنبالهرو شدهاند ولی به تنهایی.
حالا من تنها شدهام؛ باید همراهم را به دستم بچسبانم و دستم را به گوشم و تنها حرف بزنم؛ تنها بخندم؛ تنها گریه کنم و تنهای تنها، زندگی کنم.